دونالد بارتلمی

                                                                        دونالد بارتلمی .    

   چه می‌خواهی بگویی؟

ترجمه: علی رضا کیوانی نژاد

                                                                       

 

هوبرت به چارلز و ایرن به عنوان هدیه کریسمس یک بچه داد. بچه،یک پسر بود به نام پل. چارلز و ایرن که نتوانسته بودند طی چند سال بچه دار شوند، خیلی خرسند شدند. آنها کنار تخت خواب بچه می‌ایستادند و به او نگاه می کردند. نمی‌توانستند بیشتر از آن چیزی برایش فراهم کنند.او بچه زیبایی بود با موها و چشمانی تیره. چارلز و ایرن از او پرسیدند، او را از کجا آوردی هوبرت؟

هوبرت گفت، از بانک. پاسخ معما گونه‌ای بود. چارلز و ایرن ازشنیدن آن حیرت زده شدند. هر سه کمی ویسکی نوشیدند. پل،آنها را از زمانی که تو تخت خواب بود، می‌شناخت. هوبرت خوشحال بود که توانسته، چارلز و ایرن را خوشحال کند. آنها، قدری دیگر ویسکی نوشیدند.

_اریک به دنیا آمد.

هوبرت و ایرن با هم رابطه داشتند.خیلی مهم بود که آنها احساس می‌کردند،چارلز چیزی

نمی‌داند. در نهایت، تختی خریدند. آن را در خانه دیگری گذاشتند، خانه ای که چند متر آن طرف‌تر از خانه ای بود که چارلز و ایرن و پل در آن زندگی می‌کردند. تخت جدید، کوچک بود اما به اندازه کافی،راحت. پل از رو تفکر، هوبرت و ایرن را شناخته بود. این اتفاق دوازده سال طول کشید، کاملا موفق بررسی شد.

_هیلدا

چارلز،از پشت پنجره‌اش به بار نشستن هیلدا را تماشا می‌کرد.در ابتدا هیلدا فقط یک بچه چهار ساله بود و بعد هم دوازده سال گذشت و حالا او هم سن پل بود. شانزده ساله. چالز با خودش فکر کرد ،چه دختر جوان زیبایی.پل با چارلز موافق بود. او داشت با نوک دندان‌هاش قسمتی از پستان هیلدا را گاز می‌گرفت.