داستانی از هرمز شهدادی؛ "خسوف"

خسوف
هرمز
شهدادى
همه اش مىگويند شب عروسى قمر. غافلند كه
گوشت تنم بود. دلم نمىخواست درآورمش. بوى خاك مىداد. بوى علف و پهن مىداد. بوى
پشم بزغاله. چيت
بود. گلهاى سرمهاى داشت. سرآستينهايش را بالا زده بودم. از
همان روزهاى اول. ابوالقاسم خريده بود. شهر كه رفته بود. مىگفت پارچهاش خيلى دوام
دارد. آب هم نمىرود. امان از اين خان داداش. يك شب توى آب نمانده نيم متر كم شد.
شايد براى همين دامنش زياد گشاد نشد. من كه قبول ندارم خياطىام بد باشد. يك هفته
طول كشيد تا دوختمش. زير بغلش را تنگ گرفتم.
اى خانم سعيده. حالا باورت شد؟ مىدانستم كه پيراهنم طلسم شده. آنوقت بگو قمر ديوانه شده. نه فقط شما. همه بگويند. همسايه دست چپ، دست راست. خان داداش. باجى پير. بگويند كه قمر ديوانه شده. عصرها بيخودى مىخندد. نصف شب بيدار مىشود. بافتنى مىبافد. تا مىخواهى دستش بزنى فرار مىكند. خانهاش را كه چهار اتاق دارد جارو نمىكند. باغچهاش را كه تخم بابونه در آن كاشته آب نمىدهد. آب حوض را كه گنديده عوض نمىكند. بچههاش را تر و خشك نمىكند. چهار پسر و سه دخترش. حتى غلام هفت ساله را كتك زده. بگويند. ديگر نمىتوانم. استخوانهام پيداست. آفتاب مغزشان را مىپزد. باد پوستشان را مىخراشد. به تنم گوشت نيست. نيست.
به باجى اول گفتم. باجى آمده بود سرى بزند برود. گفت قمر خيالاتى شده اى. اين حرفها چيست مىزنى. ماشاالله پسرهات بزرگند. مهدى روزى هفده تومان كاسب است. تقى چهارده تومان. خداى دخترها هم كريم است. چه باكى دارى از اين حرفها. دلت قرص كه خدا چهار شازده كمر بسته برات فرستاده. سه سوگل. گفتم باجى مىترسم. به خدا قسم مىترسم. دلم كه هواى نعره پلنگ مىكند مىفهمم. بايد فقط صداى نعره پلنگ بشنوم كه از ترس، ترسم تمام بشود، باجى. از عصر مىفهمم كه بىتابى مىكنم. زود از كوه برمىگردم. مىروم چشمه غسل مىكنم. منتظر مىشوم. مىخوابند. صداى زنگوله ها كم مىشود. ماه كم كم گرد مىشود. وسط آسمان. مىلرزم. پوستم مىخارد. از جا بلند مىشود. سرم را به ديوار مىكوبم. گريه مىكنم. پاورچين مىآيم دم خانه. مىدوم. لرزم تمام مىشود. خارش پوستم هم. سايه اش را مىبينم كه مىآيد. تنش را مىكشد، قوس برمىدارد. سرش بالا. نعره. ديگر بعد از باجى به كى نگفتم؟ همه گفتند خيالاتى شده اى قمر. گفتم نمىگذارم شوهرم را ببريد. گوشت تنم را. بچه هام مال شما. پسرهام دخترهام مال شما. شوهرم مال شما نيست. مال هيچ كس نيست. آقا عصبانى بود. شب دير مىآمد خانه. صبح زود مىرفت. آقا پول خرجى را مىگذاشت لب طاقچه. ديگر شب صدايم نمىزد حساب روز را وارسم. شبها مىنشستم بيايد. مىگفتم آقا چرا جوابم را نمىدهى؟ آقا فقط مىگفت خستهام قمر. قمر خستهام. گفتم آقا مىترسم. ترا كجا مىخواهند ببرند. آقا خنديد. خوابيد. صبح نتوانستم طاقت بياورم. رفتم جلوى درگاه را گرفتم. پاى آقا را بغل كردم. فرياد كردم. آقا امروز نرو. گفتى پيراهنم را درآورم درآوردم. گفتى از خانه بيرون نروم بيست سال است نرفتم. با گرسنگى و سيرىات ساختم. بچه هات را بزرگ كردم. دستهام را ببين آقا، پينه بسته. يك لك چرك بيست سال نديدى. نه روى ديوار نه روى قالى نه روى لباس. آقا فحش بده. حرفت گل. كتك بزن. چوبت گل. آقا اول قمر را بكش بعد برو. به دلم برات شده بود آقا مىرود. قمر را مىكشد. باجى گفت قمر چرا دستهات را مىخارانى؟ گفتم باجى چيزى نيست. گفت چرا زود از كوه برگشتى. گله را چرا رها كردى؟ گفتم دلم تنگ شد. هوا برم داشت. گفتم بروم آبادى، چشمه غسلى كنم. گفت ابوالقاسم مى رود امامزاده احمد. دلت نمىخواهد بروى زيارت. سر شب مىرود صبح برمىگردد. اگر بروى دلت سبك مىشود. گفتم نه باجى. نمىروم. گفت، قمر برو. دلم مىگويد بروى. برو. حيف است. از امامزاده نياز بخواه. يك روسرى شهرى دارم ببر پيشكش. نذر كن هوايى نشوى. گفتم باجى دست از سرم بردار. تنم مىخارد. مىلرزم. بروم بخوابم بهتر است .
ابوالقاسم سرشب رفت. باجى و بابا خوابيدند. صداى زنگوله كم شد. ماه درآمد. گرد شد. وسط آسمان. لرزم زياد شد. جستم از جا. پاورچين از خانه درآمدم. كوه. دشت. دره. رفتم از كمركش كتل بالا رفتم. بالاتر. بالاتر. تيغه كتل را زير پا مىديدم. روى تيزى سنگ سياه نشستم. مىلرزيدم. سايه اش را ديدم. زير و بالا مىشد. قوس برمىداشت. چشمهاش مىدرخشيدند. پيراهنم را درآوردم. به پشت روى سنگ خوابيدم. پنجههاش را روى كف دستهام گذاشت. تنه اش را روى تنه ام. سر به بالا نكرد نعره بزند. زبانش گرم بود. دندانهاش كه توى گوشتم مىرفت آتشم مىزد. خونم كه مىريخت حلال مىشدم. ظهر شد. شب شد. فردا شب آقا نيامد. رفتم سر كوچه نشستم. رفتم ميان خيابان. رفتم دم خانهها در زدم. به پسرم گفتم مرا ببر كلانترى. برد. از پاسبان پرسيدم آقا كو؟ جوابم نداد. به پسرم گفتم مرا ببر اداره آقا. راهم ندادند. به پسرم گفتم مرا ببر هر جا كه بوى آقا را مىدهد. پسرم مرا برد شهر گرداند. آقا نبود. گفتم كجاست. هيچ كس هيچ نگفت، برگشتم خانه. ديدم بچهها بازى مىكنند. مردى دستهام را گرفته مىگويد قمر منم. منم قمر. گفتم تويى قمر. قمر تويى. حالا بگويند قمر ديوانه شده. فكر خانهاش نيست. فكر بچههاش را نمىكند. مىنشيند كنار در خانه بافتنى مىبافد. مىگويد همهاش مىگويند شب عروسى قمر. غافلند كه گوشت تنم بود.
از مجموعه داستان "يك قصه قديمى" انتشارات اميركبير، چاپ اول 2535 شاهنشاهى
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:33 توسط حامد امان پور قرایی
|