خسوف

هرمز شهدادى

 
همه اش مى‏گويند شب عروسى قمر. غافلند كه گوشت تنم بود. دلم نمى‏خواست درآورمش. بوى خاك مى‏داد. بوى علف و پهن مى‏داد. بوى پشم بزغاله. چيت
بود. گل‌هاى سرمه‌اى داشت. سرآستين‌هايش را بالا زده بودم. از همان روزهاى اول. ابوالقاسم خريده بود. شهر كه رفته بود. مى‏گفت پارچه‌اش خيلى دوام دارد. آب هم نمى‏رود. امان از اين خان داداش. يك شب توى آب نمانده نيم متر كم شد. شايد براى همين دامنش زياد گشاد نشد. من كه قبول ندارم خياطى‏ام بد باشد. يك هفته طول كشيد تا دوختمش. زير بغلش را تنگ گرفتم.

وقتى بزغاله‏ها را بغل مى‏كردم زير بغلم درد مى‏گرفت. گفتند درش بياور عروس مى‏شوى. امشب، سر چشمه نشسته بودم. دلم نمى‏خواست. خان داداش ماديان را سر تپه نگه داشت. فرياد زد قمر، باجى مى‏گويد پيراهنت را دربياور. خودم برايت باز هم مى‏خرم. امشب بايد رخت عروسى تن كنى. دلم نمى‏خواست. باجى به لپ مى‏زد. با انگشت لپهاش را پايين مى‏كشيد. زير لب مى‏گفت دختره خل شده. شب عروسى پيرهن كهنه تنش مى‏كند. آقا از اسب كهر به زير آمد. خم شد. گفت قمر مادرم راضى نمى‏شود. ما آبرو داريم. پيراهن حرير برايت آوردم. چرا تن نمى‏كنى؟ اى آقا، به دلم برات شده بود. غربتى گفته بود پيراهنت را درنياور. اى آقا، به دلم برات شده بود. حالا بگويند زدم به كوه. ابوالقاسم با ماديان دنبالم كرد. گيسم را كشيد. گفت دختر، باجى نفرينت مى‏كند. آبروش را بردى. خل شدى. راه بيفت. مگر نمى‏دانى آقا شهرى است. شهرىها رسمشان طور ديگر است. حقا كه لباس شهرى به تنت نمى‏برازد. خان داداش، گل گفتى كه نمى‏برازيد. گل گفتى. نمى‏برازيد. حالا خواهر آقا بخندد. با خنده بگويد. از اول هم معلوم بود. دختره خل. به خدا قسم خودم ديدم. وسط حجله نشسته بود. گردپا. به دور خود مى‏چرخيد. سرش را به چپ و راست تكان مى‏داد. ناآرامى مى‏كرد. سعيد را وارد حجله كرديم. ما پشت در گوش تا گوش. خودم با آن همه سر و صدا شنيدم. شنيدم سعيد گفت قمر چه‏ات شده؟ چرا اين طور مى‏كنى. سرش را بالا كرد. گفت آقا قربان كفشت بروم. دستت مبارك. بفرما پيراهن قمر را پس بدهند. باور كنيد تا پيراهنش را نداديم نخوابيد.

اى خانم سعيده. حالا باورت شد؟ مى‏دانستم كه پيراهنم طلسم شده. آن‌وقت بگو قمر ديوانه شده. نه فقط شما. همه بگويند. همسايه دست چپ، دست راست. خان داداش. باجى پير. بگويند كه قمر ديوانه شده. عصرها بي‌خودى مى‏خندد. نصف شب بيدار مى‏شود. بافتنى مى‏بافد. تا مى‏خواهى دستش بزنى فرار مى‏كند. خانه‏اش را كه چهار اتاق دارد جارو نمى‏كند. باغچه‏اش را كه تخم بابونه در آن كاشته آب نمى‏دهد. آب حوض را كه گنديده عوض نمى‏كند. بچه‏هاش را تر و خشك نمىكند. چهار پسر و سه دخترش. حتى غلام هفت ساله را كتك زده. بگويند. ديگر نمى‏توانم. استخوان‌هام پيداست. آفتاب مغزشان را مى‏پزد. باد پوستشان را مى‏خراشد. به تنم گوشت نيست. نيست.

به باجى اول گفتم. باجى آمده بود سرى بزند برود. گفت قمر خيالاتى شده ‏اى. اين حرف‌ها چيست مى‏زنى. ماشاالله پسرهات بزرگند. مهدى روزى هفده تومان كاسب است. تقى چهارده تومان. خداى دخترها هم كريم است. چه باكى دارى از اين حرف‌ها. دلت قرص كه خدا چهار شازده كمر بسته برات فرستاده. سه سوگل. گفتم باجى مى‏ترسم. به خدا قسم مى‏ترسم. دلم كه هواى نعره پلنگ مى‏كند مى‏فهمم. بايد فقط صداى نعره پلنگ بشنوم كه از ترس، ترسم تمام بشود، باجى. از عصر مى‏فهمم كه بى‏تابى مى‏كنم. زود از كوه برمى‏گردم. مى‏روم چشمه غسل مى‏كنم. منتظر مى‏شوم. مى‏خوابند. صداى زنگوله ‏ها كم مى‏شود. ماه كم‏ كم گرد مى‏شود. وسط آسمان. مى‏لرزم. پوستم مى‏خارد. از جا بلند مى‏شود. سرم را به ديوار مى‏كوبم. گريه مى‏كنم. پاورچين مى‏آيم دم خانه. مى‏دوم. لرزم تمام مى‏شود. خارش پوستم هم. سايه ‏اش را مى‏بينم كه مى‏آيد. تنش را مى‏كشد، قوس برمى‏دارد. سرش بالا. نعره. ديگر بعد از باجى به كى نگفتم؟ همه گفتند خيالاتى شده‏ اى قمر. گفتم نمى‏گذارم شوهرم را ببريد. گوشت تنم را. بچه‏ هام مال شما. پسرهام دخترهام مال شما. شوهرم مال شما نيست. مال هيچ كس نيست. آقا عصبانى بود. شب دير مى‏آمد خانه. صبح زود مى‏رفت. آقا پول خرجى را مى‏گذاشت لب طاقچه. ديگر شب صدايم نمى‏زد حساب روز را وارسم. شب‌ها مى‏نشستم بيايد. مى‏گفتم آقا چرا جوابم را نمى‏دهى؟ آقا فقط مى‏گفت خسته‌ام قمر. قمر خسته‌ام. گفتم آقا مى‏ترسم. ترا كجا مى‏خواهند ببرند. آقا خنديد. خوابيد. صبح نتوانستم طاقت بياورم. رفتم جلوى درگاه را گرفتم. پاى آقا را بغل كردم. فرياد كردم. آقا امروز نرو. گفتى پيراهنم را درآورم درآوردم. گفتى از خانه بيرون نروم بيست سال است نرفتم. با گرسنگى و سيرى‏ات ساختم. بچه‏ هات را بزرگ كردم. دست‌هام را ببين آقا، پينه بسته. يك لك چرك بيست سال نديدى. نه روى ديوار نه روى قالى نه روى لباس. آقا فحش بده. حرفت گل. كتك بزن. چوبت گل. آقا اول قمر را بكش بعد برو. به دلم برات شده بود آقا مى‏رود. قمر را مى‏كشد. باجى گفت قمر چرا دست‌هات را مى‏خارانى؟ گفتم باجى چيزى نيست. گفت چرا زود از كوه برگشتى. گله را چرا رها كردى؟ گفتم دلم تنگ شد. هوا برم داشت. گفتم بروم آبادى، چشمه غسلى كنم. گفت ابوالقاسم مى رود امامزاده احمد. دلت نمى‏خواهد بروى زيارت. سر شب مى‏رود صبح برمى‏گردد. اگر بروى دلت سبك مى‏شود. گفتم نه باجى. نمى‏روم. گفت، قمر برو. دلم مى‏گويد بروى. برو. حيف است. از امامزاده نياز بخواه. يك روسرى شهرى دارم ببر پيشكش. نذر كن هوايى نشوى. گفتم باجى دست از سرم بردار. تنم مى‏خارد. مى‏لرزم. بروم بخوابم بهتر است .

ابوالقاسم سرشب رفت. باجى و بابا خوابيدند. صداى زنگوله كم شد. ماه درآمد. گرد شد. وسط آسمان. لرزم زياد شد. جستم از جا. پاورچين از خانه درآمدم. كوه. دشت. دره. رفتم از كمركش كتل بالا رفتم. بالاتر. بالاتر. تيغه كتل را زير پا مى‏ديدم. روى تيزى سنگ سياه نشستم. مى‏لرزيدم. سايه‏ اش را ديدم. زير و بالا مى‏شد. قوس برمى‏داشت. چشم‌هاش مى‏درخشيدند. پيراهنم را درآوردم. به پشت روى سنگ خوابيدم. پنجه‏هاش را روى كف دست‌هام گذاشت. تنه‏ اش را روى تنه ‏ام. سر به بالا نكرد نعره بزند. زبانش گرم بود. دندان‌هاش كه توى گوشتم مى‏رفت آتشم مى‏زد. خونم كه مى‏ريخت حلال مى‏شدم. ظهر شد. شب شد. فردا شب آقا نيامد. رفتم سر كوچه نشستم. رفتم ميان خيابان. رفتم دم خانه‌ها در زدم. به پسرم گفتم مرا ببر كلانترى. برد. از پاسبان پرسيدم آقا كو؟ جوابم نداد. به پسرم گفتم مرا ببر اداره آقا. راهم ندادند. به پسرم گفتم مرا ببر هر جا كه بوى آقا را مى‏دهد. پسرم مرا برد شهر گرداند. آقا نبود. گفتم كجاست. هيچ كس هيچ نگفت، برگشتم خانه. ديدم بچه‏ها بازى مى‏كنند. مردى دست‌هام را گرفته مى‏گويد قمر منم. منم قمر. گفتم تويى قمر. قمر تويى. حالا بگويند قمر ديوانه شده. فكر خانه‌اش نيست. فكر بچه‏هاش را نمى‏كند. مى‏نشيند كنار در خانه بافتنى مى‏بافد. مى‏گويد همه‏اش مى‏گويند شب عروسى قمر. غافلند كه گوشت تنم بود.

از مجموعه داستان "يك قصه قديمى" انتشارات اميركبير، چاپ اول 2535 شاهنشاهى